در این موقع ها من دیگر خسته نبودم. من قبلاً توی خودم رشد کرده بودم و خودم را از بین برده بودم و شده بودم یک چیز دیگری. البته وقتی هسته بودم، هستهی کاملی بودم و دیگر نمیتوانستم رشد و حرکت کنم اما حالا که میخواستم درخـت بشـوم، درخـت بسیار ناقصی بودم و هنوز جای رشد و حرکت بسیاری داشتم. فکر میکردم شاید فرق یک هستهی کامل با یک درخت ناقص این باشد که هستهی کامل به بن بست رسیده و اگر تغییر نکند خواهد پوسید؛ اما درخت ناقص، آیندهی بسیار خوبی در پیش دارد. اصلاً همه چیز ثانیه به ثانیه تغییر میکند و وقتی این تغییرها روی هم انباشته شد و به اندازه معینی رسید، حس میکنیم که دیگر ایـن، آن چیز قبلی نیست بلکه یک چیز دیگری است. مثلاً من خودم که حالا دیگر هسته نبودم بلکه شکل درخت بودم.
*
روزی که پولاد و صاحبعلی به سراغم آمدند، ده دوازه برگ سبز داشتم و قدم از بعضی گیاهان بلندتر بود اما بوتههای خاکشـیر از حالای من خیلی بلندتر بودند. آنها چنان با عجله و تند تند قد میکشیدند که من تعجب میکردم. اول خیال میکردم چنـد روز دیگر سرشان از درخت بادام هم بالاتر خواهد رفت اما وقتی ملتفت شدم که رگ و ریشهی محـکمی توی خاک ندارند، به خـــودم گفتم که بوتههای خاکشیر بزودی پژمرده خواهند شد و از بین خواهند رفت.
یک هلو هزار هلو- صمد بهرنگی
چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ق.ظ
دستهبندی
-
روزمرگی ها
(۱۷)-
As a mom
(۱)
-
-
یادداشت ها
(۸) -
زنگ انشا
(۶) -
خوانده ها
(۲۶)
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.